طنز اجتماعی
دیشب سحری میان باغی/می گفت خروسی با کلاغی/کای زاغ ساه رنگ تیره /از رنگ تو چشم خلق خیره/ صد عیب بود تو را نهفته/اما به تو هیچ کس نگفته/آواز تو روح می خراشد /منقار تو سنگ می تراشد/از بهر شکم به قارقاری/مردار خورو شکم تغاری/چون این سخنان کلاغ بشنید/برجست وبه قا قاه خندید/پس گفت که ای خروس مسکین/ای صاحب خط وخال رنگین/یاران عزیز میکشند ت/از بهر چه چیز میکشندت/اول تو به فرق تاج داری/زین تاج خیال باج داری/دوم تو چه بی محل بخوانی /چون بلبلکان غزل بخوانی/گویند خروس بی محل خوان/درجای قصیده او غزل خواند
دوستان خواهشمندم مرا ازنظرات گوهر بار خود بی بهره نسازید
پنج شنبه بیست و چهارم 2 1388